انگار که بچه ی لاغر مردنی ای که از صبح توی مدرسه همه مسخره اش کرده
اند و کتک خورده است، توی راهِ خانه از ترس گردن کلفت های کلاس پنجمی لرزیده است و
تمام راه به مادرش فکر کرده است، مادری که شاید امروز صبح با پدر دعوا کرده است،
از کار مدام بی جیره و مواجب خانه کلافه است، سرکوفت کرایه خانه ی عقب افتاده را
شنیده است و یکهو همان اولِ ورود به خانه، فریاد می زند با کفش گِلی نیا وسط خونه.
انگار که بهت زده بماند وسط زمین و آسمان و امید مثل گربه ی ترسانِ کتک خورده ای
فرار کند از شکاف زیر در و برود توی خیابان و گم شود.
انگار که تمامِ سنگینی آوارِ تمامِ خانه های خراب شده ی بم بعد از زلزله بریزد روی
سرش.
انگار که سگِ خیابانی گرسنه ای که هر روز کنار مردِ بی خانمانی دراز می کشد، مرد بی خانمانی که شاید امروز دیگر کاردِ زندگی به استخوانش رسیده است، گرسنگی و حقارت امانش را بریده است و سرما جانش را بی حوصله کرده است و با لگدی سگ را از خود می راند، انگار که مثل سگ خیابانی گرسنه ای ، نه جایی برای رفتن باشد و نه دعوتی برای ماندن پیش آنکه تنها همراهِ تمامِ بی پناهی ها بوده است. انگار که دم اش را جمع کند لای پاهاش و کمی دورتر یک دریچه ی مغازه ای، هواکش انباری چیزی پیدا کند که باد ولرمی امشب هم نگذارد که صبح جنازه ی یخ بسته اش را توی آشغال ها بیندازند.
انگار که سزار که هر ضربه ی دشنه را با نگاه کردن به چشم های بروتوس تحمل کند، به امید اینکه نفس آخر را در آغوش او خواهد کشید که می آید و نمی گذارد بر زمین بیفتد پیش چشمانِ دشنه به دستان، انگار که با فرو رفتنِ دشنه ی بروتوس تازه درد از پهلویش به جانش بپیچد و خون از رگ هاش فواره زند، انگار که بگوید تو هم بروتوس؟ انگار که بگوید پس بمیر سزار، و بی کس و بی رفیق بر زمین بیفتد و روی سنگ مرمرهای سرد سنا جان بدهد.
آدمیزاد است دیگر ... انگار گاهی سیلی سختی یک جایی که به امیدِ نوازشی رفته است می خورد توی صورت اش ... که دردش به جای گونه در قلب اش انگار که آتش ... انگار که سنگینی تمامِ آوارِ همه ی خانه های ویرانِ بم ... انگار که موجِ شور و نفس بُرِ بزرگترین سونامی اقیانوسِ آرام ...
آدمیزاد است دیگر ... گاهی هم باید یک دریچه ی مغازه ای ، هواکش انباری چیزی پیدا کند نه خیلی دور ... کز کند تا سرمای امشب هم بگذرد ...
انگار که سگِ خیابانی گرسنه ای که هر روز کنار مردِ بی خانمانی دراز می کشد، مرد بی خانمانی که شاید امروز دیگر کاردِ زندگی به استخوانش رسیده است، گرسنگی و حقارت امانش را بریده است و سرما جانش را بی حوصله کرده است و با لگدی سگ را از خود می راند، انگار که مثل سگ خیابانی گرسنه ای ، نه جایی برای رفتن باشد و نه دعوتی برای ماندن پیش آنکه تنها همراهِ تمامِ بی پناهی ها بوده است. انگار که دم اش را جمع کند لای پاهاش و کمی دورتر یک دریچه ی مغازه ای، هواکش انباری چیزی پیدا کند که باد ولرمی امشب هم نگذارد که صبح جنازه ی یخ بسته اش را توی آشغال ها بیندازند.
انگار که سزار که هر ضربه ی دشنه را با نگاه کردن به چشم های بروتوس تحمل کند، به امید اینکه نفس آخر را در آغوش او خواهد کشید که می آید و نمی گذارد بر زمین بیفتد پیش چشمانِ دشنه به دستان، انگار که با فرو رفتنِ دشنه ی بروتوس تازه درد از پهلویش به جانش بپیچد و خون از رگ هاش فواره زند، انگار که بگوید تو هم بروتوس؟ انگار که بگوید پس بمیر سزار، و بی کس و بی رفیق بر زمین بیفتد و روی سنگ مرمرهای سرد سنا جان بدهد.
آدمیزاد است دیگر ... انگار گاهی سیلی سختی یک جایی که به امیدِ نوازشی رفته است می خورد توی صورت اش ... که دردش به جای گونه در قلب اش انگار که آتش ... انگار که سنگینی تمامِ آوارِ همه ی خانه های ویرانِ بم ... انگار که موجِ شور و نفس بُرِ بزرگترین سونامی اقیانوسِ آرام ...
آدمیزاد است دیگر ... گاهی هم باید یک دریچه ی مغازه ای ، هواکش انباری چیزی پیدا کند نه خیلی دور ... کز کند تا سرمای امشب هم بگذرد ...