یک | می گفت مصیبت از زمونی شروع شد که مستراح خونه ها رو
آوردن گذاشتن کنار هال و اتاق و مطبخ، قدیما مستراح کنج حیاط بود تهِ خونه، دنج و
آسوده. حالا بیخ پذیراییه، این کاسه چینی های خلا فرنگی هم که دیگه واویلاست ...
یه باد ازت در بره صدای گوز توش می پیچه هفت تا خونه اون ور تر هم خبردار می شن.
اصلش بچه ای که صدای گوز باباشو بشنفه دیگه واسه اون بابا تره خورد می کنه؟ آقاش
بجای بابا واسه ش می شه مرتیکه ی گوزو. می گفت همه ی مصیبت ما این روزا از این
مستراح های توخونه س و از این خلا فرنگی های چینی ...
دو | وقتی کسی را دوست می داریم، تمامِ تمام اش برایمان یک
چیز دیگری می شود که انسان نیست انگار. که هست. برای ما دیگر نیست ... حالا اگر آن
بخت برگشته یک روز عطسه که می کند آب بینی اش بیاید بیرون، یکهو جهان عاشقانه مان
فرو می ریزد. اگر یک روز اخلاق اش گه مرغی بود و یک آدم بی خود مزخرفی شده بود
یکهو به هم می ریزیم. داستان اما ساده تر از این هاست. کسی که عاشقانه دوستش می
داریم هم مثل هر انسان دیگری یک سیستم مزاجی دارد که ممکن است باد تولید کند، یا
محصولاتی که بوش عطر نومرو سنک نیست. در واقعیت زندگی آدم ها پایشان توی کفش بو می
گیرد، بدنشان عرق می کند، دستشوییِ شماره یک و دو می روند، صبح ها دهانشان بوی بد
می دهد و چشمشان قی کرده است. در واقعیت زندگی می شود عاشق کسی بود و فکر نکرد گوز
این یکی با همه ی جهان فرق دارد. چون اگر اینطور فکر کنیم یک روزی آن گوز چنان به
احساساتمان می وزد که پایه های تمام عاشقانه ها بر فرق سرمان خراب می شود. در
واقعیت زندگی می شود یک نفر را مثل یک انسان دیگر دوست داشت نه مثل شخصیت اول یک
فیلم عاشقانه ی هالیوودی. می شود صبح از خواب بیدار شد، چشم های قی کرده و صورت بی
رنگ و دهان بد بوش را دوست داشت نه چون این ها را نمی بینی چون این ها مال اویند.
چون آنچه در قلب مان می ماند وقتی وسط روز یکهو دلمان برایش می تپد، قی چشم هاش
نیست ، نگاهی ست که به خاطر می آوریم و نفس مان به دل تنگی می گیرد. انسان ها را
می شود پذیرفت به انسان بودن شان با محبت ، با عشق با تمام بسته ای که به عنوان
حیوانی به نام انسان با خودشان به همراه دارند.
سه | توی یک سریالی فیلمی چیزی بود که می گفت امروز صبح در
خانه اش شماره دو کردم. و بحث بر این بود که آیا این نشان خوبی ست؟ یعنی که آنقدر
احساس راحتی می کنی که شماره دو ات آمده یا نشان بدی ست چون از این به بعد دیگر
هیچ چیز مثل سابق نیست و یک دیوار رمانتیکِ |تو مثل هیچ کس دیگر نیستی| ای شکسته
شده که همه چیز را تغییر می دهد.
چهار | عاشقی کنید و دوست بدارید و دست از این تحلیل های
مزخرف بی خود بردارید. انسان ها آن زمان که در غار هم زندگی می کردند و دستشویی
هاشان در نداشت ، دیوار نداشت عاشق می شدند، هم را دوست می داشتند. کسی را هم در
افق های دوردست نگذارید ... آنها که در افق های دوردست هستند یک روزی در همان افق
محو و نیست می شوند. آدم ها را همین نزدیک ببینید و بگذارید همین نزدیک ببینندتان.
مثل یک انسان که از بینی اش آب می آید، که دستشویی می رود، که ... انسان است.
پنج | تمام ماجرای دستشویی و شماره یک و دو و این ها مثال
است دیگر ... به جاش شما هر داستانی را می شود که بگذارید
شش | نوشتن این چند خط هیچ ما به ازای بیرونی ای ندارد،
آنها که از نزدیک تر من را می شناسند دنبال خط و ربط اش توی زندگی ام نگردند ...
یک چیزی بود مدتی به آن فکر می کردم امروزِ تعطیلی وقتش شد که بنویسم ذهنم خلاص
شود ... همین ...
هفت | دوست داشتن ساده و دلنشین است ... قرار است باشد تا
حال مان خوش شود ... پیچیده اش اگر کنیم ، پر از تحلیل و ماجرا که بشود ، هم حال
مان خوش نمی شود ... هم آرام آرام می میرد ... می رود یک گوشه ای سرش را می گذارد
زمین ... مثل پرنده ای زخمی ... نفس نفس می زند، بی ناله و صدا ... و می میرد