رضا عرفانی دکتر همکارمان بود در پزشکان بدون
مرز زاهدان، با صفا و طبیب و دلسوز صبح ها همیشه کمی دیر می رسید دفتر، به شوخی می
گفت وقتی می گویید ساعت کار هشت صبح هست برای من یعنی باید هشت صبح از خانه بیرون
بیایم ... اتاق من رو به کوچه یک پنجره ای داشت، ساعت هشت و بیست دقیقه هشت و نیم
همیشه منتظر بودم صدای مضراب لطفی بپیچد توی کوچه پشت پنجره ام ... همیشه از ماشین
رضا صدای تار لطفی می ریخت بیرون ... می گفت نوجوانی یک تار خریده بودم گذاشته
بودم توی زیرزمین خانه ی عموم یواشکی می رفتم تمرین می کردم ... می گفت با صدای
تار لطفی ضربان قلبم تند می شود ...
آقای ساکت یک روز پیش استاد فرهنگ فر بوده اند
گفتند یک نوجوان لاغر مشهدی ای هست خراب و دیوانه ی صدای تنبک شماست، آقای فرهنگ
فر نازنین هم یک کاریکاتوری از خودشان را برداشتند و زیرش نوشتند : نادیده و نشناخته
ای قافله سالار ... ما نیز دلی همره این قافله کردیم ... زیرش هم نوشتند برای
سیاوش خان مقصودی رفیق ناشناخته ام ... بهترین سوغات تهران بود آن برگه ... حال و
احوال استاد را پرسیدم از آقای ساکت ، گفتند خوب نیست از وقتی لطفی از ایران رفته
فرهنگ فر هم انگار خراب و افسرده ست ... شعرهای شیرین طنزی می گفت گاهی فرهنگ فر
نازنین، یک روز گفته بود : فرهنگ فرِ ترانه سازم ... تنبک زنِ لطفیِ درازم ...
بچه بودم یک نوار کاستی بود که علی روی اش نوشته
بود ابوعطا – شجریان لطفی ... گذاشتم توی ضبط و جهان شکل و رنگ اش دیگر شد انگار
... صدای تار لطفی که ابوعطا بزند انگار بهترین صدای جهان است ... شجریان هم
بخواند که بهشت می شود ... بعد ها با کیفیت خوب آن کار منتشر شد اسمش هم شد عشق
داند ... با همان نوار قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت من فهمیدم ابوعطا خراب و بی
تاب ام می کند ... بعد ها که بیشتر موسیقی فهمیدم و شنیدم ، دیدم که نه، ابوعطا
نیست که حال و احوال مرا آن طور می کند همان ابوعطای لطفی و شجریان است فقط که
حالا بیست و چند سال است هزاران بار گوش کردم اش و هربار تازه تر از پیش بوده است
برایم ...
یک روز فکر کردم من نمی توانم قرار هم نیست
چیزهای زیادی در موسیقی بدانم و بنوازم ... سه تارم را فا کوک کردم و هرگز هم
تغییرش نمی دهم ... با همان کوکِ فا هی سعی می کنم ابوعطا و دشتی و اصفهان بزنم
... همین برایم بس است ...
یک جایی در آن ابوعطای لطفی شجریان هست : به دشت
افتاده مجنون زار و دلتنگ ......... از دیروز سه بار خواستم بشنوم اش ... یاد همین
بخش می افتم و تاب تحمل اش را ندارم انگار ... فکر می کردم اگر دیروز این کار را
بشنوم حتمن قلب ام می ایستد ... شجریان فریاد بزند که به دشت افتاده مجنون زار و
دل تنگ ... صدای مضراب لطفی که بیاید حتمن یک بلای بدی سرم می آمد ...
پدربزرگم سال پیش مرد. یک روزی فهمیدم که مرده.
مات و غمگین بودم اما اشک نمی آمد و بغض فشرده ی عجیب باز نشده ای ساعت ها توی
گلوم بود ... خیلی ها زنگ زدند و آرام حرف زدم و غروبی بود که سجاد افشاریان زنگ
زد ... صدای شیرازی مهربانش که آمد تمام اشک های منتظر ریختند بیرون ... دیروز غصه
دار و بی حال بودم ... شماره ی مادرم را از آن طرف دنیا روی صفحه ی تلفن دیدم ...
جرات جواب دادن نداشتم ... می دانستم چه می شود ... نه نمی دانستم حتا چه می شود
...
این سال های اخیر مصاحبه های استاد را نمی
خواندم، حتا کارهای اخیرشان را هم نشنیدم ... برای من یک دوره ی بیست سی ساله ای هست
که لطفی بر قله ی بلندی ایستاده است و موهاش در دست باد است و صدای راست پنجگاه اش
صدای آفرینش است ، صدای ابوعطاش تمام دره های زندگی ام را پر می کند ، صدای اصفهان
اش ترنم همه رودخانه هاست و دشتی اش حزن کاینات است ... حالا این پایین ، از دامنه
ی تپه ها با آن بالا نگاه می کنم ، آسمان ابری ست و رعد و برق شکوه قله را صد
برابر کرده است ... از لابلای ابرها خورشید گاهی می آید و می تابد بر چهره ی قافله
سالار که همچنان بر فراز کوه ایستاده است ... نه ... دیگر لطفی نیست که بر قله
ایستاده است ... حالا همه ی کوه است ... یکی ست با سنگ و آسمان و دشت و باران ...
غمی که از دیروز دل ام را می فشرد فقط رفتن
محمدرضا لطفی نیست، که آدمیزاد یک روز می رود دیگر ... یک به یک تمام شدن نسلی ست
که تکرار نمی شوند و جهان هی با نبودن شان خالی تر می شود ...
مادرم پیامی برایم نوشته بود که صبح دیدم: می
دانم که بی حوصله ای و حال ات خوش نیست ... چیزی بنویس شاید کمکی بکند ...
از صبح ابوعطا گوش می کنم و بر کوهساران جان و
جهان ام بارانِ بهار می بارد ... به دشت افتاده مجنون زار و دل تنگ ... به دشت
افتاده مجنون زار و دل تنگ ... به دشت افتاده مجنون ... زار و ... دل تنگ ...
حالا دلم می خواهد فکر کنم چه بزمی است یک جای
دیگری شاید ... دلم می خواهد فکر کنم ناصر فرهنگ فر شاد و سرحال ایستاده به
استقبال رفیق قدیمی ش ، دلم می خواهد فکر کنم پرویز مشکاتیان هم آن دور و بر است
... خسته گی سفر استاد که کمی از قامت بلندشان در برود همه دور هم می نشینند سازها
بر قرار و کوک و ... عجب نوایی بپیچد در گوش جهان باز ... دلم می خواهد فکر کنم به
جای اندوه همه ی ما ناصر خان فرهنگ فر الآن دلش شاد است به دیدارِ یار ...
سفر به خیر قافله سالار ... به قول رفیق تان، ما
نیز دلی همره این قافله کردیم ...