می دانستم کارهای کوهستانی را دوست دارم ... می دانستم امشب هم مثل
بعد از دیوار چهارم، سنگین می شوم و انگار یک طوری شناور هم ... سنگینِ شناور ...
کارهای کوهستانی می بردم یک جاهایی توی خودم ، توی لایه های ذهن و خاطره ها و یک
جایی آن ته های قلبم ... می دانستم حامد نجابت را می بینم و دلم خوش می شود ... می
دانستم نگار نعمتی را که ببینم چقدر خوب است ... می دانستم صدای معجونی و آرامی
چهره اش به دلم می نشیند باز ... امشب می دانستم باید به حرف تو گوش کنم و از آن
سرِ دیگر کوچه ی نیلوفر بروم ... می دانستم از کنار دکه ی پلیس دم سفارت سوئد که
بگذرم ، سرباز جوان یک نخ سیگار ازم خواهد گرفت ، باور کن این را هم می دانستم ...
نزدیکش که رسیدم دستم را کردم توی جیبم ، آمد بیرون ... یک نخ می خواست گفتم یکی
دیگر هم بردار برای بعدن ... لهجه داشت ... همه توی این شهر لهجه دارند ... مثل
خودم ... انگار هیچ کس اینجایی نیست ... جمع شده ایم دور هم در این شهر ... می
دانستم امشب که برسم به کتابفروشی دلنشین سر پاسداران ، بسته است ... می دانستم
سرتخارستان که پیاده شوم هنوز دلم دارد متن کوهستانی را مزمزه می کند ... چقدر خیابان
دولت غذا فروشی دارد ... می دانستم از توی پاسداران که بیاییم پایین سرکوچه ی صابر
که برسیم دلم برایش تنگ می شود ... یک رفیقی داشتم ، دارم ، آرمین ... گاهی یکهو
درمی آمد که آقا از من چه خبر ... آدم بعد از کارهای کوهستانی انگار دلش می خواهد
بپرسد از من چه خبر ...
Its a selfish desire to share your crazy thoughts and words with others ... voila ... and by the way , This blog is anything but political, I hate politics ...
19 November 2013
سه شنبه
مثل احمق ها یک شب زودتر رفتم دم در بسته ی اکو
ایستادم ... قدم زدم ... منتظر شدم ... تعجب کردم از این همه خلوتی از این همه
بسته بودن ... آخر سر یک خانومی اومد دم در یه طور علامت سوالی ای نیگام کرد ...
پرسیدم اجرای آقای کوهستانی اینجا مگه نیست؟ گفت چرا اما زود اومدین ... ساعت رو
نیگا کردم نزدیک هفت بود ... گفتم مگه ساعت هفت نیست؟ گفت چرا اما سه شنبه ست ...
منم موبایلم رو درآوردم با تاکید گفتم آره دیگه ، سه شنبه ... دوشنبه بود ... خنکی
دلنشین هوا کم کم تبدیل شده بود به سردی مزمنی که می رفت زیر کاپشن و کلاه و نم نم
بارونی که می اومد کم کم داشت یه نم رطوبت آزار دهنده ای رو رو تنم می نشوند ...
خندیدم ... خندید ... گفتم پس تا فردا شب ...
امشب تاکسی نبود ... هیچ کس از شیراز به اقدسیه
نمی رفت ... آخر یکی پیدا شد گفت پونزده تومن ... دیر شده بود گفتم هرچی حالا برو
فقط ... گفتم از همت برو امام علی بعد هم اقدسیه و کوچه ی نیلوفر ... راه افتاد
رفت تو خدامی ... سر میرداماد گفت خب کجا برم؟ گفتم من که گفتم همت ... کردستان
... همت ... امام علی ... گفت ای آقا من بلد بودم که از شما نمی پرسیدم ... گفتم
خب حالا برو میرداماد و حقانی و مدرس و صدر دیگه چه کنم ... رفت میرداماد رسید به
پل رفت زیر ... گفتم آقا کجا ... گفت ما همه ی این راها رو بلدیم آقا اونجا خیلی
ترافیکه ... گفتم چارراه جهان کودک نیست؟ ... بیچاره شدیم تا رسیدیم تو مدرس شمال
، سر خروجی جقانی گفت آقا من اقدسیه نمی تونم برم ... باید اینجا بپیچم اما وجدانم
نمی ذاره ... شما رو زیر پل میرداماد پیاده می کنم ... شما هم خیلی نزدیک شدی دیگه
... نیگاش کردم گفتم خیلی نزدیک شدم الآن؟ نیم ساعته منو داری می چرخونی که بگی
نمی رم ؟ گفت لابد هیچی هم نمی خوای بدی؟ گفتم معلومه نمی دم ... چیزی ازت نمی
گیرم خودش خیلیه ... گفت گردن کلفتی می کنی؟ گفتم گردنم کلفته به نظرت ؟ شالم رو
کشیدم پایین که ببینه قشنگ گردنم رو ... پوزخند زد گفت پس روت زیاده ... گفتم مرد
حسابی ... داد می زدم ... مرد حسابی منو از کارم انداختی از مسیری که می گم نمی ری
، وسط راه کنار اتوبان می خوای پیاده م کنی تخمت هم نیست که حرف زدیم ، قرار
گذاشتیم ، کون لق کاری که من دارم و بهش نمی رسم ، دوقرت و نیمت هم باقیه ؟ نگه
داشت ... زیر لبی داشت قرقر می کرد ... درو کوبیدم به هم بلند داد زدم زر نزن ...
اصلن تو عمرم یادم نمی آد به کسی گفته باشم زر نزن ... دست کم جدی یادم نمی آد گفته
باشم ... گرفتاری این بود که اگه دلش می خواست بیاد پایین منو بزنه مفصل کتک می
خوردم ... اصلش به نظرم هرکی بخواد بیاد پایین منو بزنه کتک می خورم ... هم ریقوام
هم دعوایی نیستم هم می ترسم عینکم بشکنه ... عینکم رو دوست دارم خیلی ... نیومد
پایین ...
یکی پیدا شد زیر پل میرداماد که بره اقدسیه ...
داشتم به تو دلم به کوهستانی هم قر می زدم ... مرد حسابی اینجا هم سالن بود کار
بردی اجرا؟ لق و لق و ترتر می کرد ماشین این یکی و می رفت جلو ... تو کاوه تصادف
کردیم ... جدی نه ولی خب تصادف بود دیگه ... یارو پیاده شد قیافه ش قشنگ بچه مایه
دار بود ... گیر داد که من صافکاری باید برم و اینقدر می شه و اونقدر می شه و ...
بهش گفتم آقا دمت گرم ول کن این بابا راننده تاکسیه صب تا شب دنده ی صد تا یه غاز
عوض می کنه تو خیابونا بذارش بره ما هم بریم به کارمون برسیم ... گفت از جیب بدم
ینی؟ ... پونزده هزارتومن گرفت گذاشت ما بریم ... گیر پونزده تومن نبود ها اما
اونقدر زرزر کرد تا راننده تاکسیه گفت بیا آقا این پونزده تومن رو بگیر ولمون کن
... گرفت ... ولمون کرد ... چار دقیقه به هفت رسیدم دم سالن ... شب اول بود می
دونستم با تاخیر می رن ... اما خب من که اول کفشامم می پوشم بعد به تاکسی تلفنی
زنگ می زنم جونم دراومد تا رسیدم ...
تو سالن حامد نجابت رو دیدم کارای دم اجرا رو
داشت می کرد ... حالم خوش شد ... اونقدر که حامد نازنینه و اونقدر که چشمای شیرازی
ش حال آدم رو خوب می کنه وقتی می بینی ش ... دلم برای نگار نعمتی تنگ شده بود ...
ندیدمش اما تا بعد از اجرا ... سالن که تاریک شد ... صدای حسن معجونی که پیچید توی
سالن ... اون راننده دیوثه اولی و تصادف و بچه قرتی پونزده تومنی رو یادم رفت ...
Subscribe to:
Posts (Atom)