روزی مثل فردا (امروز یعنی چون بامداد است دیگر)، چهارم
شهریور سال 1369 یعنی بیست و سه سال پیش ، من چهارده ساله بودم. شعر می خواندم و
چند تایی هم شاعر می شناختم، همه توی خانه ی ما شعر می خواندند و شاعران زیادی می
آمدند و می رفتند و من چند سالی بود ساز زدن مشق می کردم و خلاصه دو قران شعر بلد
بودم و مهدی اخوان ثالث و شاملو را بیشتر دوست می داشتم. خیلی از شعرها و کلمه های
شاملو را هنوز نمی فهمیدم اما اخوان برایم نرم تر و راحت تر بود ... پس شاید که
حتا کمی بیشتر هم دوستش می داشتم. آن روزِ چهارم شهریوری که می گویم اما خبر آمد
که مهدی اخوان ثالث رفت ... و شنیده شده بود از این طرف و آن طرف که چون مجوز دفن
در کنار مقبره ی فردوسی در آخرین لحظات صادر شده، تقریبن هیچ آمادگی و هماهنگی ای
برای مراسم تدفین او انجام نشده و اتفاق عجیبی در خانه ی ما افتاد ... هادی حوری
با چند سطل رنگ و چند قلم موی پهن آمد و یک عالم پارچه های یک اندازه ی سفید با
خودش آورد که بالا و پایین هرکدام جای چوب دوخته شده بود که بشود طولی آویزانشان
کرد که بشوند یک عالم پرده ی آویزِ طولیِ مثلن نیم متر در یک متر شاید ... همه را
وسط پذیرایی خانه پهن کرد و با فیلم رادیو گرافی یک پرتره ی گرافیکی از اخوان را
هی با رنگ های مختلف می انداخت بالای پرده ها و پایین شان شعرهای مختلف می نوشت
... یکی ش را یادم هست که نوشته بود: هرکجا فریاد آزادی منم ... بابا یادم هست که
حالش خیلی خراب بود ... یادم هست که هی چشم هاش سرخ بود و بغض داشت و شعرها را با
هادی انتخاب می کردند و هادی همیشه در نوشتن یکی از زیباترین شکسته نستعلیق هایی
که به عمرم دیده ام عجب سرعتی داشت ... همه حالشان بد بود ... هی اشک یکی به یک
بهانه ای در می آمد ... علی هم بود و مادرم هم ... اکبر جانِ زرین مهرِ نقاشِ هم
آن روزها اصلن یک اتاق در خانه ی ما داشت ، به قول مادرم پسر بزرگه ی خانه شده بود
... رفت توی اتاقش و یک بوم بزرگ ... از قدِ آن روزهای من هم بزرگ تر ، را گذاشت و
شروع کرد به کشیدن یکی از عکس های اخوان. همه جا بوی رنگ بود و کار و کار و هیجانِ
غم انگیزِ رساندن همه ی این ها به فردا ... پیشواز م.امید که بیاید در کنار فردوسی
بزرگ بیارامد. علیرضا نظیف هم یادم آمد که بود ... من و علی و علیرضا یادم هست که
چوب های سر و ته پرده ها را می زدیم و طناب بهشان وصل می کردیم و ... بعد بابا
نشست و این شعر را نوشت ... تمامش را دارم از حفظ و با تکیه بر حافظه می نویسم
شاید کم و زیاد داشته باشد یا کلمه هایی ش چیز دیگری باشد ...
آنک آوای آذرخش آمد
بغض عاصیِ ابر بی باران
دشت بی لاله ، جویباران لال
بی سوار و غریب ، رخش آمد
آه شاهین دشت فیروزه
از سریر ستبر قلعه ی سرخ
بال گستر بر این ستم آباد
رُستم اَم را کجا فرو هشتی
در سکوتِ سیاهِ چاهِ شغاد؟
آی مرد کرانه های امید
رخت و بخت یلان بی تردید
رخش را با که وانهادستی؟
دستی این مایه بی کرانه رسید؟
بعد هم یادم هست که به احترام و مشورت زنگ زد به آقای دولت
آبادی یا آقای شفیعی کدکنی ... یادم نیست ... که شنیدند و حالا درست یادم نمانده
روی یک پرده ی بزرگتری هادی جانِ حوری این را هم نوشت یا جای دیگری نوشتندش یا ...
تا صبح همه مشغول بودند من نیمه های شب خوابیدم و صبح همه با هم راه افتادیم ...
آنقدر که توی خاطرم مانده من با علیرضا و رنو قدیمی اش بودم علی و بابا با هم
بودند و همه ش فکر می کنم اسد هم بود ... چند ساعت بعد تمام تیرهای چراغ وسط بلوار
توس منتهی به آرامگاه فردوسی بزرگ پر بود از این پرده ها و پر بود از تصویر اخوان
بزرگ ... و شعر بر در و دیوار آویزان بود و در باد تکان می خورد ... بوم بزرگ
نقاشی اکبر جان را هم که هنوز خشکِ خشک نشده بود و بوی رنگ و روغن می داد گذاشتند
کنار مزار و ... آخرین تصویری که به یاد دارم صورت گریانِ بابا و اکبر زرین مهر
است که کنار آقای دولت آبادی ایستاده بودند ... یک عکسی هم از این لحظه هست که
جایی میان آلبوم هاست ، قدیمی شده و رنگِ رویش پریده ... تصویر پسرهای آقای اخوان
یادم مانده که اسم هایشان برایم عجیب و دوست داشتنی بود ... به نظرم یکی شان خیلی
زیبا و خوش تیپ بود و شاید به همین دلیل حس می کردم از بقیه سوگوارتر و غمگین تر
است ... شاید پسر کوچک ایشان بود ... نمی دانم ... دو روزِ غریبِ غم انگیزی بود
اما خاطره ی به زمین و زمان زدنِ آن جمع کوچک چنان در ذهنم حک شده که شاید ردّی از
آن باقی مانده است در تمامِ نخوابیدن های شب های تحویل کارِ آن روزها و بروشور
آماده کردن های قبل از اجرا و دویدن های توی سالن و نور بستن های این روزها و
کارهایی که کرده ام با جمع های عاشقِ کوچک و بزرگ دیگر در زندگی ام. شبی مثل همین
امشب یک گروهی در مشهد و بقیه در تهران همه کمر همت بستند تا مهدی اخوان ثالث در
زادگاه خودش غریب به خاک سپرده نشود. خاک ... خاکِ پذیرنده که اشارتی ست به آرامش
... یاد م.امیدِ بزرگ جاودان باد ...