28 July 2013

در شبِ قدری چنین ... در شب قدری ... هرسال همین شب ها که می شود دلم هواییِ تنهاییِ این مرد می شود. او که می اندیشد، عاشق است، می نویسد، شاعر است، او که عاشقانه ترین دعا را نوشته است، خدا را می گوید به جهنم می فرستی ام چه باک؟ غم دوری تو را تحمل نتوانم کرد اما ... همسر و عزیز و رفیق و یارش رفته است ... مراد و پیر و پدر و آقایش رفته است ... سر به چاه می کند شباهنگام و فریادش با اعماق زمین می رود و به اوج آسمان ... کاش می شد بدانم با چاه چه درد دل می کردی ، مرد. کاش می شد بدانم ... از خیلی کودکی صدای پدربزرگ و مادربزرگ در گوشم مانده است که می خواندند، الله مدد مولا مدد ... حالا این شب ها یاد صدای پدربزرگ می افتم که می خواند: ای کفتر مست ... به فریاد دلم رس ، رفتم از دست ... این شب ها که می شد حال پدربزرگ خوب نبود ... به اشاره ای اشکش روان بود و یاد یار و تمام تنهایی های جهان در چشمش می نشست ... چقدر غم به سینه داشتی ، مرد. که شمشیر که به فرق سرت می نشیند بگویی رستگار شدم به خدای کعبه ... بلکه نگاهی هم به صاحب شمشیر کرده باشی ، بلکه لبخندی هم زده باشی که رهاندی ام ... از این همه تنهایی و نامردمی و نامردمی رهاندی ام ... می روم حالا ... میروم به دیدار یار، به دیدار فاطمه ... پدربزرگ دیر وقتی ست که در بیمارستان افتاده خسته و آزرده و ... دیگر نمی دانم حتا چه آرزو کنم برایش ... که بازگردد به خانه یا که برود به دیدار یار ... که باز بنشینند و با هم بخوانند که ای کفتر مست ... به فریاد دلم رس ... رفتم از دست ... شنیده ام که نمی شود فهمید دیگر که به هوش است یا نه ... که می شناسد یا نه ... اما ای کاش می شد بروم دم گوشش بگویم مَرد، اگر می خواهی بروی بدرود ... برو ... تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد ... الله مدد ... مولا مدد ... ماییم و موج سودا ... شب تا به روز تنها ... یاد یار را عشق است ... شوق وصال را عشق است ... صویر سر به چاه کردنت آقا دلم را چنان می فشرد که نفس در سینه می پیچد و بیرون نمی آید ... تصویر آن همه لوله و دستگاه و سرم و سوزن جگرم را آتش می زند ... اگر وقت رفتن است که ... الله خیرالحافظاً و هو الرحم الراحمین ... خوش آن کاروانی که شب راه طی کرد ... دم صبح اول به منزل نشیند ... ماه پسِ پشتِ تو که سر به چاه می کنی ... گریه می کند ... گریه می کند ... یاعلی ... حالا هی ما یتیم بشویم و نیم شب در بگشاییم به امید کیسه ای نانِ علی ... و در کوچه فقط صدای سگان باشد و تو رفته باشی ... رستگار شده باشی به حقّ خدای کعبه ... حالا می خواهی بروی ؟ برو ... برو مرد. غم دوریت را چه کنیم ؟ ... به حقِّ حق، به عشق فاطمه، به ولای علی که تویی ... مسافری در راه است که نامت همه عمر چشمانش را اشکی کرده و نفس خسته اش حالا سخت بر می آید ... اگر بانگِ کوسِ رفتنش را شنیدی ، اگر بانگِ کوسِ آمدنش را شنیدی قسم به مردی و عدل که قدمی به پیشوازش رنجه کن ... خیال پیکر خسته اش روی آن تخت بیمارستان دلمان را می فشرد آقا ... وقت سفر اگر هست، الله مدد ... مولا مدد ... ای کاش می شد بشنوم صدای فریادت را سر به چاه که می کردی ... ای کفتر مست ... به فریاد دلم رس ... رفتم از دست ...

27 July 2013



هفت سال درس معماری،
خانه ای گوشه ی قلب تو
کلاس درس زیبایی شناسی،
چشم هات که در هیچ کتابی عکس شان نیست
عکاس، حیران نشسته است بی دوربین و بی لنز
خاصیت آجر و سیمان و گچ،
کلاس درس خواص مواد و مصالح
خانه ام را از ابر ساخته ام اما
که برایت ببارد گاهی
آجر بی خاصیت است،
گچ ... کنار تخته سیاه مدرسه ی روزهای کودکی ست
چشمانت که اشکی باشند
هرچه هم لنز عوض کنی تصویر باز شفاف نمی شود
یکی آن دورها روی داربست آواز افغانی می خواند
دلم تنگِ صحن سقاخانه ی حرم می شود
لهجه ی همشهری های من بوی غروب های دلتنگی می دهد
عصر جمعه های مشهد می کُشد آدم را بانو
آب داغ روی پوشال ها که بریزد هرچه هم پره ها بچرخند باز گرماست
بی سابقه در ششش دهه
آب که قطع می شود
از تمام شیرهای خانه صدای گلوی خسته ی پدربزرگ می آید
سرفه می کنم ...
عصر که می شد بوی خاک آب خورده می آمد توی حیاط
آجرها خاصیت داشتند
سنگ مرمر سفیدِ نما، نفس می کشید
در خانه ی مادربزرگ
ذغال گداخته در آتش گردان هوهو می کرد و می چرخید
دلم دوچرخه سواری می خواهد توی عصرِ کوچه های کودکی
هفت سال درس معماری ...
و من هنوز خانه ام را از ابر می سازم
همان گوشه کنار قلب تو
سرِ کوچه ی چشمانت
دو خانه این طرف تر از انگشتانی
که ردّشان بر گونه ام مانده ست.

سیاوش مقصودی
مرداد نود و دو تهران   

11 July 2013

چهارشنبه روز خوشبختی ...


یک- آرش جان فضلعلی چند شب پیش که کمی حالش گرفته بود، به اندوهی در صداش گفت امان از دست آدم های نادون و نفهم. اونقدر هم نازنین و دل پاک هست این پسر که حتا نگفت منظورش کی و چی هست اما دلش گرفته بود و همین یک جمله را گفت محض دردِ دل.

دو- من دماغ گنده ای دارم، اندام نحیف و بی تناسبی هم دارم که وقتی لباس تنم باشد بیشتر شبیه یک چوب رختی متحرک هستم که لباس آویزانش کرده باشند. حالا اسمش اعتماد به نفس است یا پررویی یا بی اهمیتی یا هرچه از قضا کلن هیچ شکایتی هم از همینی که هستم ندارم. اما اگر پزشک جراحی پیدا شد و یک روز به من قول داد با یک جراحی پلاستیکی ، کوفتی ، می تواند این تصویری که به بیشتر آدم ها ارائه می دهم را عوض کند، با میل و رقبت یک کلیه ام را هم می دهم تا مخارج این جراحی فراهم شود. چه تصویری؟ این تصویر که اگر بر حسب اتفاق من یک روزی جایی به هر دلیلی خم شده بودم الزاما منظورم این نیست که بیایید خرمن درو شده ی کاه و یونجه تان را بارم کنید و اگر هنوز هم خم ماندم منظورم این است که بیایید هرچه دم دستتان بود را فرو کنید به ماتحتم. شاید اصلا دارم راه رفتن مورچه ها را تماشا می کنم روی زمین یا چه می دانم شاید دلم خواسته کمی دستم را به زانوم بگیرم بی دلیل.

سه بعد از سه روز هی لی لی به لالای یک نفر گذاشتن که اصلن نه می شناسمش نه دوستش دارم حتا نه برایم مهم است. امروز بعد از کلی کمک که مثل احمق ها خودم پیش قدمش شده بودم و چهارتا رفیق پاک دل هم همراهی ام کرده بودند، همان یک نفر شروع کرد به هو و جنجال و سلیطه بازی و سالسا رقصیدن روی نوارهای عصبی ام با کفش پاشنه بلند. اگر این خسته گی مزمن و بی خوابی های طولانی و فکر آشفته ای که هر تکه اش این روزها یک جایی دارد برای خودش سیر آفاق می کند ، نبود شاید می شد که باز بی توجهی کنم و ... اما نشد و این یک نفر باعث شد عزیزانم که پنج ماهی ست دارم همراهی شان می کنم برای اولین بار صدای من را بشنوند که بلند می شود و چشمانم را ببینند که به قول مزدا موقع عصبانیت مثل دوتومنی های قدیمی می شود. مزخرف گفتن آدم ها مدتی ست که خیلی عصبانی ام نمی کند اما اصرار بر حرف بی منطق ، سر و صدا راه انداختن و تصور این که هرکس داد نمی زند و فحش نمی دهد لابد بلد نیست و من صدایم را بلند می کنم پس هستم، اصولا به کَتِ من نمی رود. گرچه کاری نداریم که همیشه آدمیزاد بعد از این لحظه ها از خودش می پرسد کل هیکل دوقرانی کسی مگر ارزش این را داشت؟ اما خب کاسه ی صبر هیچ کس هم دریای خزر نیست دیگر.

چهار هنوز مثل ماهزدگان بی عقل ، ساده لوحانه رویای خام روزی را در سر دارم که نگاه ها ، حرف ها ، کلمه ها و کردار آدم ها همانی باشد که هست ... که هرکس برای پیش بردن کار همین امروز و الآن خودش هر بلایی می تواند سر هر کس در نیاورد. هنوز چقدر "شهرستانی" دلم می خواهد باور نکنم نه فقط آنها را که می شنوم که خیلی چیزها را که می بینم حتا.

پنج یک قراری با خودم داشته ام همیشه که هر کس داد می زند باید عذرخواهی کند. حالا آن یک نفر که اصولا ارزش همان داد را هم نداشت ما بی خودی به قول افشاریان عزیزم اضفه کاری کردیم، اما دوستانم که چهارشنبه شب صدای داد زدن من را شنیدند امیدوارم مرا ببخشند ، کاش یک روزی اصلن هیچ کس داد نزند مگر برای ابراز شادی ... مگر برای صدا زدن دوستی در خیابان ... مگر در هنگام دویدن از یک تپه رو به پایین با دستان باز به دو طرف و باد در موهایش ... کاش یک روزی تنها صدای فریادی که می شنویم مادری باشد که آخرین درد معجزه ی زایمان کودکش را تحمل می کند و بعد با خنده ای از ته قلب سر به روی بالش می گذارد تا نوزادش را در آغوش بکشد ... کاش من هم آنقدر بزرگ و آرام بشود دلم تا برای هیچ نا فهمیِ بی ارزشی صدایم بلند نشود ...

شش بیخود این ماه نیمه را

جلوی راه من قرار نده آسمان

من تصمیم گرفتم که دیگر بروم

و خواهم رفت

حتا اگر ماه پشت ابر بماندو

تمام راه ها تاریک شوند

باز خواهم رفت ...

هی ... با توام آسمان

مگر نمی بینی چمدانم سنگین است ...

این شعر را آرش فضلعلی برایم امشب فرستاد، آرش جانم، هدیه ای با این شرط که ناراحت و عصبانی نباشم ... یک نفَسِ همین آرش که قلبش از بلور مهر است و در چشمانش همه ی محبت جهان موج می زند می ارزد به تمام چهل سال چهل سال نفس کشیدنِ همه ی نافهمی ها ...

هفت اگر دوستی دارید تا بعد از عصبانیت و ناراحتی برایتان شعری بفرستد ... اگر کسی در زندگی تان هست تا صداش از هرجای این سرزمین که بیاید تمام غصه ها را مثل پرپرک های قاصدکی به باد دهد ... اگر دوستانی دارید که نگاه زیر چشمی نگرانشان دلتان را روی همان سکوی ورودی فرهنگسرای ارسباران گرم می کند ... خوشبخت عالمید ... مثل من ... دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمی ارزد ... باقی هم بقای عشق