برنامه ی امتحانی رو روی یک کاغذی با کیفیت کپی بد بهمون می دادن، تازه سالهای اول که کپی هم نبود، یه چیزی بود که بهش می گفتن پلی کپی ، یه کاغذ خاصی داشت با یک قلم فلزی ای باید روش می نوشتند و تو دستگاه می گذاشتن، گاهی هم منو صدا می کرد تو دفتر که بیا اینا رو بنویس چون خطت خوبه. چند وقت پیش داشتم یک متنی رو روی کاغذ می نوشتم و فکر کردم چقدر خطم بده، یعنی انگار یادم رفته چطوری با قلم روی کاغذ می نویسن، اونقدر تایپ می کنیم این روزها که نوشتن واقعی یادمون رفته انگار.
خلاصه این یک برنامه ای بود که به محض گرفتنش اضطرابی میومد تو دل آدم و تا روز آخر ادامه داشت. حتا من که آدم بی خیالی بودم هم گرفتار این اضطراب می شدم. از یک سالی، یادم نیست کی ، به این نتیجه رسیدم که برای من اصلن امتحان ها مهم نیستن فقط گذر اون روزهاست که مهم هست ... پس مهم تر همیشه برام این بود که چند تا امتحان مونده تا این شکنجه تموم بشه. شکنجه بود چون من در امتحان اونجوری دادن افتضاح هستم حوصله م خیلی زود سر می رفت و همیشه خیلی کمتر از اونی که بلد بودم می نوشتم و حتا یک بار دیگه هم نوشته ها رو نمی خوندم به محض تموم شدن بلند می شدم و می رفتم بیرون. بعد این برنامه رو می چسبوندم یک جایی، کنار میز، روی دیوار و بعد از هر امتحان با ماژیک سیاه اون خونه رو کامل رنگ می کردم. بعد هی این ستون سیاه درازتر می شد و من می فهمیدم چیزی نمونده به تموم شدن این حماقت دوره ای تکرار شونده.
آخرین امتحان اسفند از آخرین امتحان خرداد هم بیشتر مزه می داد. توی خونه یک مراسمی همیشه تکرار می شد که دلنشین ترین اتفاق تکراری زندگی بود. ننه زهرا خانوم کارش بیشتر از همیشه بود و روزهای آخر یک آقای آهی بود که می اومد برای تمیز کردن دیوار ها و شیشه ها ... یه عادت با نمکی داشت آقای آهی که یه تیکه کوچولو از دیوار رو همیشه جا می گذاشت و مامان رو صدا می کرد که بیایید ببینید خوبه یا نه؟ بعد همیشه مامان اون تیکه رو نشونش می داد و اون هم تمیزش می کرد اما با نشون دادن اون یک تیکه همیشه نشون می داد که ببینین چقدر بقیه ی جاها تمیز شده ... خیلی سال پیش شنیدم که مرده ، ناراحت شدم ، دم عیدها همیشه یاد آقای آهی می افتم ... سکته کرده بود انگار.
یک اتفاق تکراری دیگه هم که خیلی خوب بود خریدن گلدون های سینه ره بود. گاهی با بابا می رفتم ، گاهی هم خودش می رفت و وقتی می رسید خونه باید می رفتیم تا یکی یکی گلدون ها رو با هم بیاریم از پله ها بالا. وقتی با بابا می رفتم تو گل فروشی حتا اگه یه کم هم حوصله سر می رفت از وسواسی که در انتخاب گلدون داشت، باز هم یه جورایی خوشم می اومد از اینکه چقدر این کار براش مهم بود حتا اگه من نمی فهمیدم اون موقع ها که چرا باید حتمن در نوروز پشت پنجره مون پر گل باشه. یعنی داده بود یه نرده هایی رو جوش داده بودن که بشه اون پشت رو پر گل کرد. پر گل که می گم یعنی واقعن گلدون ها می چسبیدن به هم با فشار. صورتی و قرمز و بنفش ...
این آئین گلدون خریدن رو وقتی دیگه کسی توی خونه نبود جز من، فکر کردم باید ادامه داد. و چه کسی بهتر از مزدا که به هم بریم به خرید سینه ره ... یکی دو نفر هم بودن که باید براشون یک گلدون می گرفتیم و می بردیم ... یک نرگس برای یکی، یک سینه ره برای یکی دیگه ... مزدا یکی هم همیشه برای مامان بزرگش می خرید ...
اما هرچی سعی می کردم انگار شکل پنجره اون شکلی که باید نمی شد ... نمی شد دیگه ... پنجره ی بابا یه جور دیگه ای می شد همیشه ... مثل سفره های هفت سینی که همیشه سعی کردم بچینم و هیچ وقت شکل هفت سین های مامان نمی شد ... معلومه که نمی شد ...
حالا روزها می گذرند و هیچ جدولی خونه هاش سیاه نمی شه و نوروز نزدیکه ... اینو وقتی از روبروی پنجره ی گل فروشی ها می گذرم می فهمم ... همه جا داره صورتی تر و قرمز تر و بنفش تر می شه ... به دیوارهای آپارتمانم نگاه می کنم که باید تمیز بشن یا حتا رنگ بشن ... یاد آقای آهی می افتم که سکته کرده و مرده ...