آدم ها فکر کنم کلن دو دسته شده اند در این دیار زمستانی. حرامزاده ها و احمق ها. حرامزاده ها خوشحال هستند. کارهایشان راه می افتد. می آیند پای تو را لگد می کنند، بعد از چهل دقیقه که ایستاده ای توی سرما، کونشان را می چسبانند بهت و کله شان را می کنند توی حلق راننده تاکسی و خودشان را جلوتر از تو می اندازند و سوار می شوند و سرما نمی خورند. و تو هی می ایستی ، تا خط سرعت میرداماد وسط خیابان نمی روی ، هل نمی دهی و هی سرما می خوری و هی کارهایت راه نمی افتد. و تو احمقی ... گاهی عصبانی می شوی ... موتوری پشت سرت هی بوق می زند که توی پیاده روی نیم متری ظفر برو کنار یا برو توی خیابان که من رد شوم. بعد گاهی می افتی روی دنده ی لج آرام قدم می زنی و کنار نمی روی چرخش را هی می زند به پشت پایت ... آخرش داد می زند که هووووو ... کری؟ برمیگردی نگاهش می کنی ... می گوئی پیاده رو نیست اینجا مگر؟ نگاهت می کند که یعنی چقدر دوری از معرکه ... هشت ده ثانیه بیشتر نگاهش کنی پیاده می شود می زند توی صورتت ... با مشت ... فحشت می دهد ... تا بفهمی که احمقی ... بفهمی که ما در زمانه ی احمق ها زندگی نمی کنیم باید یکی یکی بمیرید تا نسلتان منقرض شود تا حرامزاده ها راحت زندگی شان را بکنند ... تا روی خط عابر به راننده ها اشاره نکنی که اینجا باید من رد بشوم و تو احتمالن یک نیش ترمزی بکنی ... نه ... احمقی رفیق ... حالا هی سعی کن سوار ماشین هائی که ششصد تومن ونک میرداماد را هزار تومن می گیرند نشوی ... شانه بالا انداختن راننده را هر شب نگاه کن که سوار نشو ... به درک من که چهارصد تومن پول زورم را می گیرم این همه هم که آدم راضیند که زیر بار این زور بروند ... تو نده ... بمان در سرما تا دماغت شکل دلقک ها شود ... انگشت های پایت کرخت شود از سرما ... بیا آقا یک نفر میرداماد کرایه اش هزار تومن ... همینه آقا نمی خواهی سوار نشو ... بعد نگاهت کند که گدا، بدبخت ، گیر همین چهارصد تومنی؟ و نمی فهمد ، نمی خواهد بفهمد که حکایت چهارصد تومن نیست ... حکایت این است که ما یک جور مردمانی شده ایم که مدام به هم زور می گوییم ، به هم ظلم می کنیم و فحشش را به دیگران می دهیم ... اگر من صبح تا شب منتظرم تا یک سوراخی توی یک جای هرکسی پیدا کنم که یک چیزی فرو کنم داخلش ، این چه ربطی به سیستم و آزادی و این ها دارد؟ ما یک مردمانی شده ایم که با هم بدیم ، به هم بد می کنیم ، دروغ می گوییم ، ظلم می کنیم ، گوش هم را می بریم ، پایش بیفتد شکم هم را سفره می کنیم ... و این ها هیچ ربطی به هیچ مسئولی و هیچ رئیسی و هیچ نظام و رژیمی ندارد ... این ها ربطی دارد به این که ما انتخاب کنیم حرامزاده باشیم یا نه ... این ها ربطی به این دارد که ما یک روز تصمیم بگیریم که آدم ها نه دو دسته که سه دسته اند ... دسته ی سوم ، آدم هستند ... نه احمق ... نه حرامزاده ...
کرگدن اوژن یونسکو یادتان هست ... یک صدایی از بیرون خانه تان نمی آید ؟ توی پیاده رو؟ طبقه ی بالائی؟ توی خیابان؟ پوستتان کافت و زمخت نشده؟ روی دماغتان دارد شاخ در می آید؟ می ترسید زیر دست و پای کرگدن ها له شوید یکی از این روزها ... ؟
مادامیکه همین دو دسته آدم را داریم در این دیار سرمازده ، من احمق هستم ... یک احمق غمگین ... نه حتا دیگر عصبانی ... خیلی خیلی غمگین از این همه کرگدنی که هر روز استخوان هایم را له می کنند ... و استخوان های دیگرانی را که هی تعدادشان کم تر می شود ... من یک احمق غمگینم که نشسته ام تا نسلم منقرض شود ...
این وسط تنها صورت زیبای دخترک هفت نه ساله ی دستمال کاغذی فروش روبروی مغازه ی آدیداس کمی دورم می کند از این هیاهو ... وقتی می گوید "عمو ... "
و شب ها از تصور صدای له شدن استخوان های نازکش زیر پای کرگدن ها خواب به چشمم نمی آید ...